مژده خبر- شهید حسن باقری هنگام ورود به جنگ ۲۵ سال داشت. او که پیش از آغاز جنگ، دانشجو و روزنامه‌نگار بود، یکی از جوان‌ترین فرماندهان سپاه و به معنای واقعی کلمه یک نابغه در دفاع مقدس بود که به عنوان مسئول اطلاعات جنگ و سپس فرمانده قرارگاه‌های نصر و کربلا نقش بسزایی در پیروزهای بزرگ در عملیات‌های ثامن‌الائمه، فتح‌المبین و بیت‌المقدس داشت. حسن باقری هنگام شهادت (نهم بهمن ۱۳۶۱) قائم مقامی فرمانده نیروی زمینی سپاه را برعهده داشت. او هنگامی که در منطقه فکه مشغول شناسایی مواضع دشمن و آماده‌سازی عملیات والفجر مقدماتی بود، در سنگر دیده‌بانی مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و همراه با مجید بقایی به شهادت رسید.

یک. سردار اسدی: با آغاز جنگ تحمیلی، به ستاد عملیات جنوب رفتم. در اولین رفت و آمدها، با یک جوان با صورت کم‌مو و قد و قواره نه چندان رشید روبرو شدم. چهارپایه‌ای زیرپایش می‌گذاشت و با نقشه دیواری ور می‌رفت. پیش خودم قضاوت می‌کردم که این جوان می‌ترسد برود خط مقدم و یک جوری خودش را اینجا مشغول کرده است.

دومین یا سومین باری که او را دیدم، کاغذ فرمول پیروزی را که بچه‌های گلف به دیوار چسبانده بودند، با عصبانیت کند و پاره کرد. روی کاغذ نوشته بود: «پیروزی ۱۰۰ درصد= عملیات ۸۰ درصد + اطلاعات ۲۰ درصد» کار او را توهین به مسئولان گلف تلقی کردم و طلبکارانه پرسیدم: «یعنی چی که کاغذ رو می‌کنی؟ مال بیت‌الماله‌ها» توقع برخورد تند داشتم که مثلاً بگوید آقا کی باشن؟ یا به شما دخلی داره؟

هیچ‌کدام از این‌ها را نگفت. زد سر شانه‌ام و گفت: «خیلی ممنون که به بیت‌المال حساسید، ولی اجازه بدید براتون توضیح بدم.» و توضیح داد که در هر کاری اول باید صد درصد اطلاعات داشته باشی. عملیات بدون اطلاعات، یعنی تلفات بالا بدون نتیجه، یعنی «آب در هاون کوبیدن».

حرف‌هایش با آن حوصله موقع توضیح دادن، مثل آبی بود بر آتش عصبانیت من و آن ذهنیتی که اوایل از او داشتم. خودم را معرفی کردم. گفت که من هم مخلص شما حسن باقری‌ام. از همان روز رفاقت عجیبی بین من و حسن برقرار شد. با آن دقت و حساسیت و هوش سرشار و فهم نظامی‌ای که داشت، شد مسئول اطلاعات سپاه جنوب.

دو. کاظمی: اولین بار حسن باقری را در حیاط ستاد مرکزی سپاه دیدم. او با شهید یوسف کلاهدوز قائم مقام فرمانده کل سپاه مشغول صحبت بود. به قدری با صلابت و محکم سخن می‌گفت که برای من عجیب بود که این فرد کیست که اینگونه با کلاهدوز صحبت می‌کند.

بعد که به جبهه جنوب آمدم به او بسیار نزدیک شدم. او پایه‌گذار واحد اطلاعات عملیات سپاه بود و من و بسیاری از فرماندهان دیگر خدمت او درس‌های بسیاری آموختیم.

سه. سردار اسدی: او اولین کسی بود که گزارش‌نویسی صحیح نظامی را در سپاه باب کرد. به توصیه او هم بود که ما در محور فارسیات، هر روز گزارش می‌نوشتیم که امروز در منطقه، این اتفاقات افتاد و چه موضوعاتی باید پیگیری شود و چه چیزهایی لازم داریم. هر روز صبح، موسی رضازاده مسئول تدارکات محور، گزارش‌ها را به گلف می‌برد و به حسن باقری تحویل می‌داد. روزی حسن در گلف، من را کنار کشید. گزارش‌هایم را آورد. همه را به دقت خوانده و زیر بعضی‌هایش خط کشیده بود. بابت نوشتن گزارش‌ها تشکر کرد و گفت بعضی‌هایش از نظر نظامی ایراد دارد؛ مثلاً در اینجا نوشته‌ای عراقی‌ها از سمت چپ به طرف راست آمدند که باید بنویسی از شمال به جنوب رفته‌اند. این طوری همه می‌فهمند. حسن روی من و خیلی از فرماندهان دیگر تاثیر اطلاعاتی و نظامی زیادی گذاشت.

چهار. کاظمی: در عملیات بیت‌المقدس (آزادسازی خرمشهر) رزمندگان به جاده اهواز – خرمشهر رسیدند. هدف، حرکت به سمت غرب بود، اما عراقی‌ها به شدت فشار می‌آوردند. در نتیجه عملیات قفل شده بود و تلاش‌ها به نتیجه نمی‌رسید.

جلسه‌ای با حضور فرماندهان ارشد در قرارگاه مرکزی کربلا برگزار شد. حسن باقری به فرماندهان پیشنهاد داد، مستقیم به خرمشهر حمله شود؛ یعنی فشار از شلمچه برداشته شود و نیروها در امتداد جاده به سمت خرمشهر حرکت کنند. شناسایی‌ها انجام و قرار شد طرح حسن باقری اجرا شود. شب سوم خرداد مرحله نهایی عملیات بیت‌المقدس اجرا و خرمشهر آزاد شد.

پنج. سردار اسدی: یک روز کنار دیوار آشپزخانه پایگاه منتظران شهادت برای استراحت، دراز کشیده بودم. حسن باقری به آشپزخانه آمد و گفت: «آقای اسدی، توی خونه، نون و غذا نداریم. یه سر می‌رم و واسه جلسه برمی‌گردم.» تازه ازدواج کرده بود و خانمش را به اهواز آورده بود، اما گاهی سه چهار شب هم از پادگان به خانه نمی‌رفت و اگر اصرار ما نبود، شاید همان چند روز یک بار هم کارهای جنگ به او اجازه سر زدن به خانه را نمی‌داد.

به نظرم آمد در این شرایط که مغازه‌‌ها باز نیستند، از کجا می‌خواهد غذا برای خانه ببرد. از پایگاه تا خانه‌اش هم یک ساعتی راه بود. به او گفتم که بعید می‌دانم این موقع چیزی گیرش بیاید. یکی از بچه‌ها را صدا زدم که خوردنی‌ای برایش بیاورد. به گمانم ناهار تمام شده بود که یک پاکت ماست و دو تا نان را گذاشت توی پلاستیک و گرفت طرف حسن و رفت. حسن قبول نمی‌کرد. اصرار کردم حالا زنت چه گناهی کرده که باید گرسنگی بکشد.

پلاستیک ماست و نان را دادم دستش و با دست زدم به کمرش که یعنی برود و بگذارد من چرتی بزنم. هنوز دراز نکشیده بودم که برگشت و گفت: هرچه فکر می‌کنم، اشکال شرعی دارد!

بلند شدم و گفتم: «طوری که نشده. سهم خودت رو می‌بری خونه با خانمت می‌خوری. تازه اگه ناراحتی، فردا دو تا نون و یه پاکت ماست بخر و بذار سر جاش.» انگار توضیحاتم راضی‌اش کرد که سری تکان داد و رفت.

دراز کشیدم که دقایقی چرتی بزنم و برای جلسه، سر حال باشم. چشم‌هایم داشت سنگین می‌شد که سنگینی حضور یک نفر را کنارم حس کردم و بعد صدای رد شدنش به طرف آشپزخانه. ساعد راستم را از روی چشم‌هایم برداشتم که ببینم کیست. حسن را آن جثه جمع و جورش از پشت سر هم می‌شد شناخت. صدا زدم تو که دوباره برگشتی؟ آمد بالای سرم. پیشانی‌اش سرخ شده بود و غرقِ عرق. آه بلندی کشید و گفت: «اومدیم تا فردا زنده نموندم که بخرم و بذارم سر جاش. توکل به خدا، می‌رم و توی شهر یه چیزی پیدا می‌کنم، می‌دم خونه و زود برمی‌گردم.»

شش. کاظمی: صبح روز نهم بهمن آماده شدم تا همراه با حسن باقری به منطقه فکه بروم. او از منزلش که در دزفول بود با خودرویش آمد. مجید بقایی پشت سرش نشسته بود و سوره فجر می‌خواند. مجتبی مومنیان مدام به من اشاره می‌کرد که همراه با ما بیاید. او در عملیات بیت‌المقدس در قرارگاه نصر همراه با حسن باقری بود. انسان بسیار مومن و زاهدی بود. از شب قبلش اصرار داشت که همراه با ما بیاید. یک بقچه و وصیتنامه هم به من داد و گفت این را به خانواده‌ام برسان. شب تا صبح نیز مشغول نیایش و مناجات با خدا بود.

به حسن باقری گفتم: حسن آقا! این مجتبی از دیشب من را دیوانه کرده است. اصرار دارد که با ما بیاید. حسن گفت: نمی‌شود. منطقه شلوغ می‌شود. ماشین هم جا نداریم. اما به یکباره حسن نظرش عوض شد و گفت: اصغر تو برو اهواز پیش مرتضایی فرمانده سپاه منطقه هشت و مدارک و اسنادی را بگیر. مجتبی هم با ما می‌‌آید. مجتبی با آن‌ها رفت و شهید شد.

در دفتر مرتضایی در پایگاه منتظران شهادت (مقر سپاه منطقه هشت) نشسته بودم. تلفنش زنگ خورد. شنیدم یک نفر پشت خط مدام اسم حسن و مجید را می‌آورد. وقتی متوجه شدم حسن و مجید شهید شده‌‌اند، دیگر هیچ چیز نفهمیدم تا اینکه خود را بالای پیکرهای آن‌ها در معراج شهدای اهواز دیدم. حسن جثه نحیفی داشت. زخمی در بدن او ندیدم، اما رگ‌های صورت و شقیقه‌اش ترکیده بود و نشان می‌داد که موج انفجار موجب شهادتش شده است.

هفت. سردار اسدی: یکی از زیباترین لحظات و دقایق زندگی جنگی همه فرماندهان، دیدارهایی بود که بعد از پایان عملیات‌ها با حضرت امام داشتیم. در یکی از دیدارها تا امام آمد و روی صندلی نشست، حسن باقری اجازه خواست با دوربینی که خودش آورده بود، دو سه عکس یادگاری بگیرد. امام گفت: «چه ایرادی داره پسرم؟» یکی از محافظ‌ها که اشاره کرد فلش دوربین برای چشم امام خوب نیست، حسن لامپ اتاق را روشن کرد تا عکس‌ها خراب نشود. زود سه چهار عکس پشت سر هم گرفت و نشست روی زمین. سکوت بر اتاق حاکم شد. آقای رضایی آماده ارائه گزارش بود که امام از روی صندلی بلند شد. همه همراه او بلند شدند و با تعجب به هم نگاه کردند. امام از کنار فرماندهان رد شد و رفت طرف کلید برق و چراغ را خاموش کرد. در آن وقت روز نیازی به لامپ نبود و برای ما جالب بود که چرا امام به کسی دستور نداد چراغ‌ها را خاموش کند و خودش شخصاً بلند شد و کلید را زد.   

هشت. کاظمی: حسن باقری سال ۶۱ به شهادت رسید، اما ایده‌ها و اقدامات او تا پایان جنگ راهگشای فرماندهان بود. شناسایی‌های مقدماتی عملیات‌های خیبر و والفجر هشت توسط حسن باقری انجام گرفت.

یک روز همراه با او به شط علی در هور رفتیم. علی هاشمی و نیروهایش در آن منطقه مستقر بودند؛ البته آن موقع هنوز قرارگاه نصرت شکل نگرفته بود. نیروهای علی هاشمی، قایق‌های موتوری آماده کردند و با آن قایق‌ها به شناسایی در هور پرداختیم. بر اساس آن شناسایی‌ها اقدام به تحلیل در مورد شرایط و چگونگی اجرای عملیات در هور کردیم. یک بار هم همراه با او به منطقه خسروآباد آبادان رفتیم و به شناسایی اروندرود و چگونگی عبور از آن پرداختیم.

  • منبع خبر : سایت موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس