به گزارش مژده خبر به نقل از ایران، اوایل تابستان بود که همزمان با نتایج کنکور پسر جوانی همراه خانوادهاش به خواستگاریام آمدند.
جوابی که پدرومادرم مخالف آن بودند کهای کاش به حرفشان گوش میکردم و هیچ وقت بله نمیگفتم.
تازه ۱۸سالگی را تمام کرده بودم که لباس سفید بخت به تن کردم پدرومادرم موافق ازدواجام نبودند و بعد ازعروسی هم از خانواده ترد شدم.
آرزوها رنگ باختند
دو سه ماه ازازدواجمان گذشته بود که من با خوشحالی برای ثبتنام دانشگاه آماده میشدم که شوهرم مانع رفتنم شد. و آرزوی رفتن به دانشگاه در دلم ماند. دیگر پای برگشتن به خانه را هم نداشتم.
این شد که پا روی خواستهام گذاشتم، یکسال نشده بود که من باردارشدم و در این شرایط بود که متوجه شدم شوهرم رامین اعتیاد دارد.
اعتراض کردم اما پاسخ اعتراضم فقط کتک بود پسرم در اوج ناراحتی و افسردگی من به دنیا آمد.
اعتیاد همسرم هر روز بیشتر از روز قبل بود و دیگر دوستانش را هم پای بساطش به خانه میآورد. راه فراری نداشتم هر چه فکر میکردم میدیدم که چه سرنوشت شومی پیداکردم. صبحتهای پدرم هر روز جلوی چشمام بود که میگفت عجله نکن درس بخوان وبعد ازدواج کن.
اعتیاد عروس نابغه
یک روز صبح که از خواب بلند شدم دیدم پسر ۶سالهام را رامین پای بساطش برده انگار آب داغ بر تنم ریختند. دستش را گرفتم و نمیدانم چطور شد که از آن اتاق بیرون آمدم…
در روزهایی که رامین مرا کتک میزد و از درد به خود میپیچیدم او با مخدرهایی که داشت مرا نیز آلوده کرده بود. با این وضع به خانه پدرم پناه بردم.
۷سال از خانه او طرد شده بودم و گرفتار دخمه شوهری شده بود که هیچ احساس مسئولیتی به من نداشت. و مرا از آرزوهای بزرگی که درسر داشتم جدا کرده بود. من شاگرد ممتازرشته ریاضی فیزیک بودم و با رتبه ۲ رقمی در دانشگاه رشته مهندسی قبول شده بودم و میخواستم مهندس شوم. اما حالا یک زن معتاد با یک کودک بودم که معلوم نبود چه سرنوشتی دارد…
بازگشت به خانه پدری
وقتی مادرم در خانه را باز کرد اصلا مرا نشناخت. وقتی ماسک روی دهانم را پایین آوردم تازه فهمید من همان دختر چشم آبی او هستم که با نازمرا بزرگ کرده است. از ناراحتی بیهوش شد و روی زمین افتاد. ۲ خواهرم سپیده و سعیده خیلی زود جلوی درآمدند ودرحالی که از دیدن من شوکه شده بودند مادرم را به خانه بردند.
پدر درخانه نبود، وقتی لباسهایش را روی آویز اتاق دیدم بیاختیار آنها را به آغوش کشیدم و بوسه زدم. خواهرانم پسرم آرش را به حمام بردند ومن کنار مادرم ماندم دستانش را بوسیدم…
از پست پنجره به حیاط کوچک خانهمان نگاه میکردم و خاطرات مجردی درمقابل چشمانمان رژه میرفتند که ناگهان پدرم از در وارد حیاط شد.
دستش یک سطل ماست و ۲ نان سنگک بود خیلی زود خودم را از اتاق به بیرون کشاندم و به حیاط رساندم. پدرم تا صورتم را دید سطل ماست از دستانش افتاد و چشمانش پر شد و من دراین لحظه به آغوش او پناه بردم.
او سعی داشت مرا بغل نکند اما انگار نتوانست محبت پدرانهاش را ازمن دریغ کند.
دقایقی من اشکریزان در آغوش او ماندم و پشت هم طوطیوار با جملاتی کوتاه به پدرم گفتم اشتباه کردم. من باید حرف شما را گو ش میکرد، کمک کن پدر…
امروز درمقابل شما نشستهام دو خواهرم مرا اینجا آوردند تا کمکم کنید تا خوب شوم…
اعتیادم را کنار گذاشتم ومی خواهم درس بخوانم اما افکار آن خانه شوم ذهنم را پریشان کرده و قدرت تمرکز ندارم.
Saturday, 21 December , 2024