حکایت حضرت ابراهیم و پیرمرد آتش پرست در گلستان و داستان موسی و شبان از زبان شیرین مولانا از این جمله آثارند. مولانا در مثنوی از زبان چوپانی ساده و عامی که با خالق خود عاشقانه راز و نیاز می کند ، سخن می گوید . چوپان در این جملات خداوند را مانند خود تصور میکند که کار میکند، خسته میشود، و به استراحت نیاز دارد.
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا وای اله
تو کجایی تا شبم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامه ات شویم شپش هایت کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
مولانا صمیمیت و کرنش بی توقع چوپان را به خوبی و با زبانی ساده نمایان ساخته و میبینیم حضرت موسی که نماینده عقل گرایی است و مانند دیگر پیامبران رابطه بین خدا و انسان است اینگونه صمیمیت و صداقت را کفر می داند .و با عتاب و خطاب و بی مدارا با چوپان برخورد میکند . موسی خداوند را از این گونه تشبیهات منزه دانسته و از باب منطق وارد می شود .
این نمط بیهوده می گفت آن
گفت موسی با کی است این فلان
گفت آن کس که ما را آفرید
این زمین و چرخ از او آمد پدید
گفت موسی های بس مدبر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژ است وچه کفر است وفشار
پنبه ای اندر دهان خود فشار
چاروغ وپا تا به لایق مر توراست
آفتابی را چنین ها کی رواست
دوستی بی خرد خود دشمنی ست
حق تعالی زین همه خدمت غنی است
باکه می گویی سخن با هم وخال
جسم و جان در صفای ذوالجلال
بی ادب گفتن سخن باخاص حق
دل بمیراند سیه دارد ورق
شیر او نوشد که در نشو ونماز
چارق او پوشد که او محتاج پاست
گر تو مردی را بخوانی خاتمه
گر چه یک جنس اند مرد و زن همه
فصد جان تو کند تا ممکن است
گرچه خوش خوی و مرید وساکن است
حرف های پر از سرزنش موسی تازیانه آی بود بر روح و ذوق انسانی عامی که ستایش وعبادت او شبیه عبادت غلامان برای دریافت پاداش از ولی نعمت خود نبود.
مولانا در این حکایت « وحی» را به عنوان ناظر سوم در این در برخورد و این گفتگو آوررده است.
وحی آمد سوی موسی از خدا
بنده ی مارا زما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی
هرکسی را سیرتی بنهاده ام
هرکسی را اصطلاحی داده ام
من نکردم امر تا سودی کنم
بلک تا بر بندگان جودی کنم
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گر چه گفت لفظ نا خاضع بود
گر خطا گوید ورا خاطی مگو
گر شود پر خون شهیدان را مشو
سعدی نیز در باب دوم گلستان حکایتی دارد که بی ربط به این داستان نیست آمده است که حضرت ابراهیم بر سر سفره نمی نشست مگر
مهمانی در خانه بهداشت روزها می گذرد و مهمانی وارد نمی شود به قصد آوردن مهمان از خانه بیرون میرود، به پیر مردی سالخورده میرسد و در خطاب می گوید:
که آی چشم های مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان و نمک
حضرت ابراهیم پیرمرد سالخورده را به خانه آورده و با احترام بر سر سفره می نشاند و قبل از دست بردن به غذا ، همه نام خدا را میبرند، غیر از مهمان سالخورده که بدون بسم الله گفتن مشغول غذا خوردن می شود . ابراهیم متوجه میشود که مهمان او گبر است. و او را از سر سفره و خانه ی خود می راند. ابراهیم هم مانند موسی با تعصب و بی اغماض برخورد می کند.
چنین گفتش ای پیر دیرینه روز
چوپیران نمی بینمت صدق و سوز
نه شرط است وقتی که روزی خوری
که نام خداوند روزی بری
بگفتا نگیرم طریق بدست
که نشنیدم از پیر آذر پرست
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبر است پیر تبه بوده حال
بخواری براندش چو بیگانه دید
که منکر بود پیش پاکان پلید
سروش آمد از کردگارجلیل
به هیبت ملامت کنان کای خلیل
منش داده صد سال روزی وجان
تورا نفرت آمد از او یکزمان؟
گر او می برد پیش آتش سجود
تو واپس چرا می بری دست جود؟
گره بر سر بند احسان مزن
که این رزق وشید ست وان مکر وفن
زیان می کند مرد تقصیر دان
که علم و ادب می فروشد بنان
کجا عقل یا شرع فتوا دهد
که اهل خرد دین به دنیا دهد
ولیکن تو بستان که صاحب خرد
از ارزان فروشان به رقبت خرد
سعدی و مولانا در این دو حکایت برخورد انسانی با انسان دیگر را بیان میکنند، که نه تنها اعتقادات دینی دیگری را نمی پسندد بلکه با سرزنش و تندی برخورد میکند .
مولانا می فرماید:
هان و هان گر حمد گویی سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهتر ست
لیک آن نسبت به حق هم ابتر است .
Sunday, 22 December , 2024